بسمه تعالی
قصۀ ماه و خورشید
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل بود به اسم ماهور که هر شب میرفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا می کرد!
آخه اون خیلی ماه رو دوست داشت. چون ماه خوشگل بود ، روشن بود ، سفید بود! یه شب که ماهور داشت ماه رو تماشا می کرد ، دید اِ ماه غمگینه! ماه ناراحته! به ماه گفت :
ماه جون؟ چرا ناراحتی؟ چرا غمگینی؟
ماه گفت : آخه می دونی چیه؟ من خیلی دوست دارم خورشید رو ببینم . اما نمی شه ! چون خورشید روزها میآد تو آسمون امّا من شبها . و چون شب هیچوقت به روز نمی رسه ، منم هیچوقت به خورشید نمیرسم !
ماهور اون شب همه اش به این فکر می کرد که چرا ماه نمی تونه برسه به خورشید؟! اینقدر فکر کرد ، اینقدر فکر کرد تا اینکه خوابش برد.
فردا ماهور از مادرش پرسید : مامان جون؟ نمی شه یه کاری کنیم که ماه برسه به خورشید؟
مامان ماهور گفت : چرا نمی شه عزیزم؟ باید از خدا بخوای!
ماهور رفت تو اتاقش ، دستهای کوچیک شو رو به آسمون بلند کرد و گفت :
خدا جون ، یه کاری کن ماه برسه به خورشید!
چند وقت گذشت. یه روز که هوا گرم و آفتابی بود ، ماهور رفت پشت پنجره اتاقش که باغ رو تماشا کنه! آخه پشت اتاق ماهور یه باغ بزرگ پر از درخت بود. نسیم ملایمی شاخه درختها رو تکون می داد. صدای بلبلها رو می شد شنید. گنجشکها از این شاخه به اون شاخه می پریدند. گربه ها پشت درختها کمین کرده بودند. یه کلاغ هم روی بلندترین شاخه بلندترین درخت باغ نشسته بود. ماهور همین جور که داشت به باغ نگاه می کرد ، یه مرتبه دید که همه جا تاریک شد! روز بود اما همه جا تاریک شده بود!
ماهور دوید رفت تو آشپزخونه ، دست مامان شو گرفت و گفت : مامان جون بیا ، بیا ببین تو اتاق من ، باغ تاریک شده! مامان ماهور اومد و از پنجره یه نگاهی به باغ انداخت. این ور رو نگاه کرد ، اون ور رو نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. گفت :
ماهور جون ناراحت نباش. اتفاق بدی نیافتاده ، خدا دعاتو مستجاب کرده و ماه رسیده به خورشید! نگاه کن. اون چیز گردی که جلوی خورشید رو گرفته ماهه! برای همین هم نور خورشید به زمین نمی رسه و همه جا تاریک شده!
ماهور خوب به آسمون نگاه کرد. گوشاشو خوب تیز کرد. دید ماه جلوی خورشید وایستاده و داره بهش می گه :
سلام خورشید خانم. حال شما خوبه؟ سلامتین؟ من خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. امّا نمی شد. تا اینکه یه دختر کوچولوی نازِ خوشگل دعا کرد. دعا کرد : خدا جون یه کاری کن ماه برسه به خورشید! و من حالا پیش شمام! خورشید هم به ماه گفت : منم خیلی دلم می خواست تو رو ببینم. منم خیلی تعریف تو رو شنیده بودم. حالت خوبه؟ ماه و خورشید حسابی با هم درد دل کردند و بعد ماه کم کم از جلوی خورشید کنار رفت. ماه که رفت دوباره همه جا روشن شد! از اون روز به بعد هر شب ماهور می رفت بغل باباش ، پشت پنجره ، ماه رو تماشا کنه دیگه ماه ناراحت نبود. ماه غمگین نبود. چون به آرزوش رسیده بود!
قصۀ ما به سر رسید ، ماه خانم هم به خورشیدش رسید!