داستانهای کوتاه و حکیمانه ( کتاب مقدس انجیل : داستان جدعون )

خدا جدعون را از میان قوم بنی اسرائیل انتخاب کرد تا قوم را رهبری کند ، آنها را از دست مدیانیان که همیشه قوم بنی اسرائیل را استعمار می­کردند و کشت و زرع آنها را می­گرفتند ، نجات دهد.

جدعون برای اینکه مطمئن شود که خدا در این جنگ کمکش می­کند ، خدا را امتحان کرد اما آخر متوجه شد چه اشتباه بزرگی مرتکب شده و توبه کرد. به امر خدا آماده ی جنگ شد.

جدعون با همه مردمی که با او بودند رفت و در کنار چشمه ی حرود اردو زد. اردوگاه مدیانیان در شمال آنها ، در دشت کوه موره ، برپا بود.

خداوند به جدعون فرمود: تعداد افراد شما بسیار زیاد است تا من شما را بر مدیانیان پیروزی بخشم ، آن وقت خواهید گفت : ما با قدرت و توان خودمان نجات یافتیم ! به مردم بگو هر کسی که از جنگ می­ترسد باید از کوه جلعاد به خانه خود بازگردد. بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها ده هزار نفرشان باقی ماند. خداوند به جدعون فرمود: هنوز تعداد شما زیاد است. آنها را به لب چشمه ببر و آنجا به تو نشان می­دهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند!

جدعون آنها را به کنار چشمه برد. خداوند به جدعون فرمود: آنها را با توجه به آب خوردنشان به دو دسته تقسیم کن . کسانیکه دهان خود را در آب گذاشتند و مثل حیوان آب می­نوشند و آنهایی که زانو زده با دستهای خود آب می­نوشند!

کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند ، سیصد نفر بودند. خداوند به جدعون فرمود: با همین سیصد نفر که با دستهای خود آب نوشیدند ، مدیانیان را مغلوب می­کنم. بقیه را به خانه­هایشان بفرست!

جدعون هم بقیه را روانه کرد. همان شب خداوند به جدعون فرمود برو و به اردوی مدیانیان حمله کن، من آنها را به دست تو مغلوب می­کنم ، اگر می­ترسی که حمله کنی ، با خادمت به اردوگاه مدیانیان برو و گوش کن آنها چه می­گویند و آنوقت دلیر می­شوی و برای حمله جرآت پیدا می­کنی.

جدعون هم به مرز اردوگاه دشمن رفت. سپاه دشمن مانند دستۀ بزرگی از ملخ در دشت جمع شده بودند و شتران آنان به فراوانی ریگهای ساحل دریا بود. جدعون به اردوگاه رسید ، یکی از مردان خوابی را برای دوستش تعریف میکرد که در خواب یک نان جو دیدم که در میان چادر اردوگاه و چادر بر زمین افتاد. دوستش گفت: تعبیر این خواب فقط یک چیز است ، جدعون می­آید و همه ی ما شکست می خوریم!

جدعون با شنیدن این حرف سجده کرد. به اردوگاه برگشت و دستور حمله را صادر کرد و خدا هم بلایی به سر آنها آورد که خودشان به جان هم افتادند و همدیگر را کشتند.

در خدمت خداوند باشید، همیشه جزو آن عده­ای باشید که خدا از آنها استفاده می­کند!